۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

یادی از معشوق

معشوق من از آن آدم کامل ها نیست.از آنها که قدشان بلند و شانه شان چهار تا است، نیست...از آنهایی که خیلی زیاد عرضه دارند هم، نه.... یک چیز متوسطی است.خوب است .من که عاشقش هستم.
معشوق من حتی یکبار هم به من نگفت دوستم دارد. یعنی داغش را به دلم گذاشت.فقط هی یجور بخصوصی نگاهم کرد. و من یکسال بیشتر است که معطل همان نگاه ها مانده ام.هی آن نگاه ها را برای خودم مرور میکنم .از جان این نگاهها چه میخواهم نمیدانم.فقط گاهی ادم اینطور مریضیها بسراغش میاید که وسواس گونه یک فکر را تکرار می کند و توقع دارد هر بار نتیجه های بدیع بگیرد.که هر بار سرنوشت نگاهها عوض شود.که الان اینجایی که هست، نباشد.مثلا پیش عشقش باشد.یا عشقش پیشش باشد.

چه مهم است ماله یا شاقول؟!

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

پشت سرمان را که نگاه میکنیم،رد پای بعضی ها روی زندگیمان جا مانده است.مسئله اینجاست که زمین ما آن روز ها خیلی نرم بوده و بعد رفتنشان سفت شده یا آنها از قصد محکم تر از معمول قدم برداشته بودند؟.... لعنتی ها!

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

به ارامش می رسیم

در حایلکه همان چند دقیقه قبلش آه بود و گریه ی بی دلیل ...چند روز بعدتر همان، خوشحالیو عروسی در کون بی دلیل.
بواقع،68000 تومان پول ازمایشهایم ( با بیمه)‏
و اینکه چقدر خواندن دو سه خط حالم را بهتر کرد.که چقدر از پیام ارسالی خودم خوشم نیامده و اینکه ....این روزها روزهایی است که سکسم بند آمده. چند وقتی است مثل گربه های اول بهار ، بی شرمانه مرد طلب نمیکنم.

باید به اولین مردی که به من گفت "پر احساس" بگویم که شنیدنش اولین بار بود....که من ادم اشک و آه نبودم.آدم احساسات رقیق نبودم.احساسی؟؟؟؟با منی؟
باید بگویم به او که نبودم تا قبل از انکه سرت را روی شانه ام گذاشتی.....همان شب...و از آن شب بود که...‏

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

مادرانه

توی این هاگیر واگیر مملکت گل و بلبل که همه در نوشیدن و خروشیدن و سپس همه اینا رو پوشیدن!(به معنی پنهان کردن) السابقون السابقون هستند و دارن در هر چی زندگی متعهدانه است را گل میگیرند ، من دارم فکر می کنم یه جایی توی همین مملکت، لای همین آدمها، یه مامانم برای بچه ام. به فکر دبستانشم.به فکر بازی هایی که باهاش میکنم.شباهتهایی که کشف میکنم با خودم توی صورت کوچیکش، بد قلقی ها و ترس همیشه اینکه : نکنه بچه ام عاقبت به خیر نشه؟!!!!
به خدا من همچین دختریم الان.هیچ هم شرمنده نیستم.هیچ هم فکر نمیکنم عقب افتاده ام و یا بقیه که مثل من نیستند دارن کار بدی میکنند.نه اینکه از روشن فکریمه ها.بیشتر از اینه که ذوق چیزایی که وصفش رفت، وقتی برای قضاوت دیگران برام نمیذاره .من مشغول قضاوت خودم و بچه ام هستم...بچه عزیزی که من مادرش میشم.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

هر دم از این باغ بری می رسد

شروع کردم بخندیدن.دست خودم نبود.میشد بس کنم اگه اراده میکردم.اما مسئله این بود که اراده نمیکردم.خونه که کسی نبود.لزومی نداشت جلوی خودمو بگیرم.ضمن خندیدن متعجب بودم.خنده ؟...قهقهه بود.حاضرم قسم بخورم به هیچ جکی یا موقعیت اسلپ استیکی یا هرچیز دیگه ای تا حالا انقدر عمیق نخندیده بودم....این صدای خنده را اولین بار بود از خودم میشنیدم. یه حس جالبی داشت..نمیدونستم اینطوری میشم...بعد که خنده ها تموم شد آروم شدم.سرمو گذاشتم روی بالشو خوابیدم.ملنگ بودم .ذهنم خالی شده بود...همین یجور عجیبی ارومم کرده بود...
فکر میکردم توی این سن و سال رفتار های خودمو دیگه کامل شناختم و همین گاهی دمغم میکرد .که دیگه بدنم و ری اکشن های فیزیکی ام برام عادی شده اند.میدونم کی میخوام پریود شم، کی یبوسته؟،کی سر درده ، و غیره...اما امروز جالب بود.

که همین لباس زیباست نشان آدمیت؟

دارم کیف میکنم این شلوار لی قدیمیه پامه.یجور باحاله

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

Don't worry,life is easy!

- نفس بکش...
- نفس..
- نَفَ..
- نَفَ...
- نَفَ...
- ...
دیزالو
- صدا میده.چن سالته؟
- بیست و پنج
- حدس می زنم پرولپس باشه
- یعنی چی میشه؟
- برو یه نوار قلب همینجا بگیر بیار ببینم تا بت بگم.
***
من پرو لَپس خفیف دریچه میترال دارم.پرولپس یعنی افتادگی. این یک مشکل قلبی است که دریچه ای که اتاقکهای بالایی و پایینی سمت چپ قلب ( دهليز و بطن ) را از هم جدا می کند نمی تواند درست باز و بسته شود..یک بیماری مادر زادی که بعد از بیست و پنج سالگی خودشو نشون میده.از هر پنج زن ، یکی مبتلی است.علت مشخصی نداره بیشتر فکر میکنن ارثیه. از علایمش من فقط درد مبهم توی سینه داشتم وقتی میخواستم تغییر پوزیشن فیزیکی بدم.پیش متخصص قلب هم رفتم.گفت چیزی نیست، مال ورزش نکردنه!

قرصی لازم نیست مصرف کنم.در کل سندرم بی آزاریه.تنها پزشک گفت که باید طبق برنامه چک آپ بشم و بین هر دو زایمان حد اقل سه الی پنج سال فاصله باشه.وقتی از پرهیز های خوراکی پرسیدم، پاسخ داد فقط در خوردن نمک و چربی زیاده روی نکنم.دوباره پرسیدم برای من که لاغرم چربی زیان داره؟با یک لبخند گفت خانوم شما لاغر نیستی.خیلی متناسبی.برو روی ترازو....
- قبلا خودت را وزن کردی؟
- بله
- خوب؟
- پنجاه و سه بودم
- الان....دستتو از روی دیوار بردار....پنجاه و نه!
- نه! نمیشه !مال پاشنه صندلم نیست؟
- نه!
واقعا چاق شدم یا وزنه ترازوی پزشک ایراد داشت یا قبلی ها ایراد داشتن؟!
یه چیزی یادم اومد...اینم بگم و برم.
اول صبح پدرم منو برد مطب دکتر همیشگیمون...ساعت هشت و نیم بود و در مطب بسته .پس منو گذاشت درمانگاه شبانه روزی و خودش رفت.مسئول پذیرش گفت دکتر نیست ساعت نه میاد.منتظر میمونید؟...نه!
پیاده برگشتم نزدیک خونه تا برم پیش دکتر خودمون...ساعت نه بود و هنوز مطب بسته بود.به احتمال زیاد رفته مسافرت....دوباره برگشتم همون درمانگاه تا پزشک برای سرما خوردگیم دارو بنویسه، آخرش فهمیدم سرما نخوردم و حساسیت دارم.نون اضافه اش هم که مبسوط توضیح دادم!

پی نوشت:اطلاعات بیشتر را اینجا بخوانید
http://www.irancliniconline.com/index.php?option=com_content&task=view&id=86&Itemid=76

فهرست وبلاگ من